یک افسانهی صحرایی از مردی میگوید که میخواست به واحهی دیگری مهاجرت کند و شروع کرد به بار کردنِ شترش ...
فرش هایش، لوازم پخت و پز و صندوق های لباسش را بار کرد و حیوان همه را پذیرفت. وقتی میخواستند به راه بیفتند، مرد پَرِ آبیِ زیبایی را به یاد آورد که پدرش به او داده بود. پَر را برداشت و بر پشتِ شتر گذاشت ؛ اما با این کار، جانور زیر بار تاب نیاورد و جان سپرد.
حتما مرد فکر کرده است شتر من حتی نتوانست وزن یک پر را تحمل کند !
گاهی ما هم در مورد دیگران همین طور فکر میکنیم ، نمیفهمیم که شوخی کوچک ما شاید همان قطرهای بوده است که جامی پُر از درد و رنج را لبریز کرده ...
...